رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

رستا اینگونه قدم به این دنیا گذاشت

دختر نازم ، فرشته من ، رستا روز سه شنبه 19 شهریور 1392 ساعت 16:10:44 قدم به این دنیا نهادددددددد   دختر گلم سه شنبه صبح طبق معمول اینترنت بازی و پیاده روی و میوه و صبحانه به راه بود... ساعت 11:30 خواستم کمی  استراحت کنم و رفتم روی تخت دراز کشیدم. کمی که گذشت حس کردم که یه اتفاقی داره میوفته    تا رسیدم توی هال فهمیدم چه اتفاقی قراره بیوفته دختر گلم ناخنش رو کشیده بود روی کیسه آب و پاره اش کرده بود  با اینکه میدونستم چیزی نمیشه و این فقط علامت اومدن توئه اما هول شدم و ترسیدم سریع به بابا محسن زنگ زدم که از سر کار برگرده خونه. صدام می لرزید  .... به مامانی رویا هم زنگ زدم و گفت نترسم که ال...
27 شهريور 1392

اولین دیدار از زبان بابا محسن

رستای عزیزم سلام امروز 19 شهریور 1392 بالاخره تو به انتظارمون پایان دادی و یه عالمه بابا مامان رو خوشحال کردی الان مامانی تو بیمارستانه و بابایی خونه تنهاست امروز کلی از خوشحالی اشک تو چشام جمع شده بابا دفه اول که دیدمت اینقد خوشحال بودم که یادم نبود دوربین دارم کلی فکر کردم تا متوجه بشم دوربین تو دستمه باهاش کلی از رستای کوچولوی خودم فیلم گرفتم این عکسم خاله ازت گرفته.   ...
19 شهريور 1392

آغاز شمارش معکوس

رستای نازنینم الان که دارم این مطلب رو می نویسم 37 هفته و 4 روزه که شما توی دل مامانی .... الان یه هفته ای میشه که یکم نگرانی و اضطراب از فرایند ناشناخته زایمان سراغم اومده هر چی هم مطلب می خونم دلم آروم نمیشه. اضطراب و اشتیاق با هم ریختن رو سر مامانی خوابم پریشون شده اما تنها دلخوشیم اینه که تو تا ابد توی دلم نمی مونی و بزودی میای پیشمون. واقعا دیگه لحظه ها رو می شمریم شمارش معکوس اومدنت شروع شده عشق کوچولوی ما دختر نازم از خدا می خوام تو رو سلامت به من و بابا تحویل بده . بابا محسن دیگه دیروز میگفت دلم واقعا دخترمو می خواد   منم برای اینکه شما راحت بیای پیشم همش دارم پیاده روی میکنم. کفش ورزشی می پوشم و دور خو...
17 شهريور 1392

سیسمونی رستا، عشق کوچولوی ما

دختر نازم قصر کوچولوی تو رو من و بابا محسن با عشق چیدیم. امیدواریم محل آرامش و شادی تو باشه عشق کوچولوی ما   مامانی رویا و باباجون هم خیلی زحمت کشیدن، دستشون درد نکنه     نمای قصر کوچولوی رستای ناز مامان و  بابا   آویز در ورودی اتاق دختر نازمون که هدیه خاله است              فرش اتاق رستا.... طرح خرس خوابالو که خیلی نرم و لطیفه       رستای نازم این 3 تا قاب رو خودم برات درست کردم.  روی پارچه نقاشی کردم و گذاشتم توی  3 تا قاب خوشرنگ تا ازشون لذت ببری      &...
8 شهريور 1392

هفته 35 و احساس مامان و بابا

رستای نازنینم الان 34 هفته و 3 روز هست که توی دل مامانی.  کار من و بابا محسن شده شمارش روزها و هفته ها . عزیز دل ما ، باید تا آخر هفته 37 همونجا بمونی تا ریه های کوچولوت کامل بشه ، بعدش بیای پیشمون. یعنی از 13 شهریور به بعد آزاد باشه   اتاقت تقریبا آماده است فقط باید فرشی که برات سفارش دادیم بیاد تا قصر کوچولوی پرنسس ما آماده آماده بشه من و بابا هر شب اتاقتو نگاه میکنیم و هر لحظه اشتیاقمون برای دیدنت بیشتر و بیشتر میشه . عزیز دلم چه حس قشنگی به زندگی قشنگمون دادی  . از خدا بخاطر داشتنت ممنونیم   یواش یواش باید ساک بیمارستانم رو آماده کنم . واقعا حال و هوای زندگیمون عوض شده و الان پر از هیجانه. دعای...
26 مرداد 1392

رستای ما در هفته 32

دختر خوشگلم 31 تیر که رفتم دکتر ، خانوم دکتر برام سونوگرافی نوشت و 5 شنبه یعنی 3 مرداد رفتیم بیمارستان آتیه برای سونو. عزیزم دکتر یکم بی حال بود و من اصلا تو رو ندیدم. بابا محسن ازت فیلم گرفته اما مثل دفعه های پیش نیست . فقط یه جا قلب کوچولوت داره تند تند میزنه که کلی قربون صدقه ات رفتیم عشق کوچولوی ما فدات بشم دکتر گفت بر اساس اندازه های بدنت، سن شما از سن بارداری من جلوتره قربونت برم اندازه پات 6.2 سانتیمتره واقعا عروسکی بووووووووووووووووووس سن بارداری من 31 هفته و 1 روز بود اما سن شما بر اساس اندازه پا 32 هفته و 2 روز و بر اساس اندازه سر شما 33 هفته برآورد شد بعدش با خودم فکر کردم شاید بخوای 1 هفته یا 10 روز زودتر به دنیا...
5 مرداد 1392

وقتی رستا توی دل مامانش چرخید!

رستای نازم دوشنبه شب 24 تیر ماه بود که حسابی تکون می خوردی . احساس میکردم الانه که شکمم از جا کنده بشه    من و بابا محسن کلی کیف کردیم     اصلا آروم و قرار نداشتی مامانی   فردا صبح که از خواب بیدار شدم رفتم جلوی آیینه و وحشت کردم انگار شکمم نصف شده بود. دست میزدم انگار که خالی بود...... واااااااای نزدیک بود بمیرم. بابا محسن به شکمم نگاه کرد و گفت نه فرقی نکرده. اما به نظر خودم کوچیک شده بود . فقط حدس زدم که شما توی دل مامانی سر و ته شده باشی البته بعدا گفت برای اینکه تو نترسی گفتم تغییری نکرده خلاصه دختر خوشگلم بالاخره شما در اواخر هفته 30 چرخیدی و سرت اومد پایین دل مامان همون روز (25 تی...
5 مرداد 1392

احساس من

رستای نازنینم دیشب کلی تکون می خوردی و من و بابا کیف میکردیم. هر  د وتامون محو حرکتهای تو شده بودیممممممم     عزیزم این بهترین حسیه که تا حالا تجربه کردم.... منحصر بفرد و ناب هر روز خدا رو شکر میکنم و فقط و فقط  ازش میخوام تو رو سلامت و سالم نگه داره .هم   2 ماه باقیمانده، هم موقع زایمان و هم بعد از به دنیا اومدنت   الان دیگه صدای منو میشناسی. وقتی باهات حرف میزنم تکون می خوری عزیز دلم ..... همش فکر میکنم الان که اینقدر دوستت دارم بعد از اینکه بیای برات می میرم . عاشقتم عروسک کوچولوی من ...
22 تير 1392